...:::::....پشت دریا ها...

::::.. بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است:::..

...:::::....پشت دریا ها...

::::.. بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است:::..

عروسک

وای که چقدر زیبایی عروسک من ...


 

یکم باید بیشتر ورزش کنی ... هر چی کمر باریک تر باشه بهتره ....


 

آفرین عروسک من ... این مانتو رو هم عوض کن ... آره .. اون یکی بهتره .. همون که تنگه و جنسش هم لخته ... خیلی بیشتر بهت میاد ...


 

آفرین اینجوری بهتر شد .... شلوار زیر مانتو هم یکم جیغ باشه بهتره ..... نه بابا اون که تا نوک انگشتات میرسه ... کوتاه تر .. یه 10 سانت دیگه هم کوتاه بشه بهتره ....


 

اینجوری خیلی زیبا تر شدی ....


 

یکم باید به خودت برسی .... بذار ببینم .... آها میگم .. چقدر رنگ صورتت پریده ... یکم باید گونه هات قرمز تر بشه .... وای چه خوب شدی


 

یه ذره هم سایه و خط .... از اون رژ تیره بزن خیلی بهت میاد ....


 

وای ماه شدی ..... نمی دونی چقدر خواستنی هستی...


 

عروسک :‏ ولی حیف که تو دانشگاه ما چادر اجباریه (این دانشگاه فرضیه سخت نگیرید! فرض محال که محال نیست!!)  ....


 

اشکال نداره از این چادر ها بگیر که توریه .. جلوش رو هم باز بذار .. آفرین خوبه .... نه .. ای بابا ... اون همه وقت نذاشتی برای های لایت موهات که حالا قایمش کنی ......... چادر رو بده عقب تر ....... باز هم ......... آها حالا خوب شد .........


 

میگم بینیت(همون دماغ خودمون) رو هم عمل کنی دیگه صورتت تکمیل میشه .....


 

آره .. دیدی اینجوری بهتره .....وای نمی دونی کاش جای من بودی و خودت رو می دیدی ...


 

عروسک :  من واقعا خوشحالم از اینکه همونی هستم که تو می خواهی ... حالا می تونیم با هم زندگی کنیم؟


 

می دونی باید برات یه چیزایی رو توضیح بدم .....


 

من برای عروسکم پول خرج میکنم همانطوری که برای لباس و کامپیوتر و ... هزینه می کنم.......


 

من مواظب عروسکم هستم همونطوری که مواظب وسایلم هستم


 

من ...... می دونی راستش من با عروسک بازی می کنم ..... مثل همه .... زندگی که بازی نیست ... برای زندگی نمیشه رو یه عروسک حساب کرد ....


 

آخه همه بچه ها چشمشون دنبال عروسکه ... سعی می کنن عروسک همدیگر رو تصاحب کنن .همه یه جوری ......... همه ........... عروسک ...... برای زندگی ......... من.............عروسک ........ بازی ......... 

 فاصله زمانی بین بعضی جمله ها و خط ها چند روز و هفته و ماه است .. خودتون حدس بزنید...

روزی که جهان تاصبح نخوابید....

در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش میشود. کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما...
بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند



"جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. 20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.



بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرامی گیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود. 40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حما سه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است

او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت:" برای شما قابل درک نیست!" و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:" مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم."

برگشتم بعد از ۳ سال

بعد از سه سال برگشتم ................... 

نمی دونم چرا......... 

نمیدونم چرا باز تصمیم گرفتم بنویسم شاید برای خالی کردن خودمه آخه بد جوری دلم پر شده 

تنها شدم خیلی تنها ........... مینویسم برا دل خودم  

 

پاپ اعظم، گلاسیوس، ۱۴ فوریه سال ۴۹۶، یعنی روز اعدام شدن سنت والنتاین، حامی عاشقان، را روز عشاق تعیین و این روز را والنتاین نامگذاری کرد. این رسم چند سالی است میان دختران و پسران ایرانی، نیز رواج یافته است....
این روز تو اروپا و امریکا یکی از مهمترین مناسبت های سال به حساب میاد 7-8 سالی هست که تو ایران هم مد شده. در این که روز والنتین روز خوبیه شکی نیست
ولی تو فرهنگ ما و چند قرن قبل از اینکه اروپایی ها والنتین رو داشته باشن ما روز عشق رو داشتیم که تو این روز
اونایی که همدیگرو دوست داشتن به هم کادو میدادن و .... 29 بهمن روز عشق ایرانی مثل خیلی از چیزایی که داریم به فراموشی سپرده شد
و ما مجبوریم با همین والنتین بسازیم خوب کاریش نمیشه کرد...



فاصله

 

بین من و تو شیشه‌ای است.

نوشتن راهی است برای گذر از این شیشه برای باهم بودم 

برای باهم به اوج رسیدن و در اوج جاودانه ماندن

نوشتن بهانه ای  برای از تو گفتن 

 

 

خانه ای با ۱۲۹ زن و ...

سرای "احسان کهریزک" تنها مرکز نگهداری خیابان خواب های زن در تهران است. این مرکز که زیر مجموعه موسسه حمایت از آسیب دیدگان اجتماعی تنها مرکز مستقل است که به اسکان آسیب دیدگان اجتماعی می پردازد. سازمان غیردولتی ای که مسئولیت اداره سرای احسان کهریزک را پذیرفته ناگزیر است به کمک های محدود مردمی بسنده کند.
سرای "احسان کهریزک"
این زنان به طور مشترک از اتاق خواب ها، دستشویی و حمام، حیاط و ناهارخوری استفاده می کنند.

در این مرکز که خیابان خواب های مرد هم نگهداری می شوند، خانه ای مجزا وجود دارد با یک در کوچک سفید که ۱۲۹ زن در آن هستند. آنها به طور مشترک از اتاق خواب ها، دستشویی و حمام، حیاط و ناهارخوری استفاده می کنند. زن هایی ۱۸ تا ۷۰ ساله.

اینها زنانی هستند که از پارکها، امامزاده ها، ترمینال ها و محلات فقیرنشین تهران به این خانه آورده شده اند. آنها روزها را در این مرکز به آفتاب گرفتن های طولانی خوردن ناهاری طولانی و کارهای دیگر می گذرانند و شبها با قرص به خواب می روند.

ذهن هایی بهم ریخته

این ۱۲۹ زن تقریبا هیچ کاری انجام نمی دهند. گفته می شود که موسسه بارها برایشان کارگاههای مختلف گذاشته اما آنها وارد شده، چای و شیرینی شان را خورده و بیرون رفتند. آنها بیشتر از برنامه های تفریحی مثل گردش استقبال می کنند. دوست دارند شبها بهشان ضبط دهند تا بزنند و برقصند. مدام دارند فکر می کنند. بعضی هایشان به خانواده و سرپرست تحویل داده شده اما بعد از مدتی دوباره از خیابان به مرکز آورده شده اند.

روزهایی هست که در حیاط روی چمن ها دراز کشیده اند یا لمیده اند روی سکوها و پله، سه تایی، پنج تایی، یا راه می روند. یکی از مددکارها بینشان لباس زیر پخش می کند.

 احساس وانهادگی، رها شده در بیابان، سرسام گرفتگی، حالت روانی حیوان شلی را دارم که نه میمیرد و نه پای شلش را فراموش می کند. هم راه می رود هم به اطرافش احساس دارد اما درونش بیابان است.... چرا دلیلی برای دوری از اینجا ندارم؟ بهار شده. من درآستانه ام یا در انتها یا در میانه یا حاشیه؟... پا به فرار می گذارم غیرعادی است؟ می نشینم، می میرم، می ترسم...
 
یکی از ساکنان سرای احسان کهریزک

از دی ماه سال ۱۳۸۴ تا امروز بیش از ۱۵ ساعت حرف های زنهای این خانه را ضبط کرده ام. ذهنشان بهم ریخته است: یا یکریز از گذشته حرف می زنند (طوری روایت می کنند که انگار دارد همین الان اتفاق می افتد)، یا ااصلا گذشته ای به خاطر ندارند، یا اصلا حرف نمی زنند.

نمونه اش زنی ۲۸ ساله است که تمام شبانه روز را در کنج دیوار دو زانو می نشیند، دستها روی زمین و چشم های بسته اش را به بالا می دوزد، نه حرفی، نه کلامی... تنها کاری که می کند پاشیدن مدفوعش به اطراف خودش است. یکی دیگر زن لاتی است که دائم راه می رود و ناسزا بار دیگران می کند. ازش می پرسم اسمت چیه؟ می گوید: تربچه. می گویم: فامیلت چیه؟ می گوید: کلم. می گویم: خانه ات کجاست؟ جوابم را با یک حرف رکیک می دهد.

چطور به اینجا رسیدند؟

داستان های متفاوتی از یک ماجرا نقل می کنند که هیچ ربط و منطقی در آن وجود ندارد. با هم خوبند. دوستند. گفتگو می کنند. ساعت ها در مورد دو جمله حرف می زنند. گویی دارند چشم اندازهای مختلف موضوع مورد بحثشان را بررسی می کنند.. گفت و گوهایشان با هم دور و بر اتفاقات همین روزهاست در خانه. برای یکدیگر جذابیت جنسی دارند. زنهای زمخت تر با صدای دورگه، زنهای نازک اندام و جوان و زودرنج تر ... میزان خودزنی شادترها بیشتر است.

برخی از این زنان توسط گشت های بهزیستی و شهرداری شناسایی و به سرای احسان آورده شده، مدت زمان تعیین شده که از دو هفته تا دو ماه است را در قرنطینه می گذرانند

ماندن طولانی مدت در خیابان به خصوص سپری کردن شب ها برای غالب این زنها که به علت اعتیاد و ناتوانی های جسمی نمی توانند رفیق پسر یا مشتری داشته و در خانه دوستان یا مشتری هایشان بخوابند، بهم ریختگی های روحی و روانی، بزهکاری والدین، درآمد اقتصادی پایین وعدم ثبات اقتصادی، ازدواج های ناموفق و عدم حمایت عاطفی از جانب مرد، ناتوانی در درک شرایط و عدم مسئولیت پذیری، اعتیاد، طلاق و بسیاری عوامل دیگر در جمع شدن این زنها زیر این سقف نقش داشته است.

این زن ها بی حوصله، دلزده و بیرمق هستند. برخی از آنها توسط گشت های بهزیستی و شهرداری شناسایی و به سرای احسان آورده شده، مدت زمان تعیین شده که از دو هفته تا دو ماه است را در قرنطینه می گذرانند و در این مدت تحت معاینات پزشکی و روان پزشکی قرار گرفته و هویت و خانواده آنها شناسایی و در صورت داشتن خانواده ترخیص شده و اگر سرپرستی در کار نباشد، سرا ی احسان به آنها اسکان می دهد و تحت مراقبت قرار می گیرند. این زنها به تنهایی قادر به ادامه زندگی شان نیستند.

فاطمه: "شوهرم زن گرفت"

"میدون غار، خانوم خدمتتون می گم، باغ فردوس، می شه دم کلانتری ۱۶، کوچه سوهون پز خونه. از اونجا آوردنم. دم در خونمون نشسته بودم منو آوردن اینجا. سوهون پز خونه، کوچه آزاد ... اسمم فاطمه است، ۴۵ سالمه. بچه هام پیش پدرشون هستن پیش باباشون."

"طلاق گرفتم. بیخودی خانوم. (شوهرم) زن گرفت. نمی دونم چرا خانم، چرا رفت زن گرفت. خانم ترا بخدا منو آزاد می کنی امروز؟ دو کلام حرف از خودتون بزنید، بهشون بگید من اصلا این خانم رو با خودم می برم. خودتون منو با خودتون ببرید، منو آزاد کنید، بگین منو از اینجا می برید. می رم پیش مادرم خانم، پیش برادرم، آدرس دادم اما خونه ام رو پیدا نکردند. مدد کار گفته یه هفته دیگر منو می برند..."

اینها زنانی هستند که از پارکها، امامزاده ها، ترمینال ها و محلات فقیرنشین تهران به این خانه آورده شده اند.

داستان فرخنده، سکینه و یک زن سبزواری

نامش فرخنده است. هر دو دستش به علت خود زنی های مکرر نیمه فلج است. تنها چند دندان در دهان دارد. سیاه و لاغر و کبود است. دو روز است به سرای احسان آورده شده و در قرنطینه به سر می برد.

یک زن سبزواری می پرد وسط و می پرسد: دختر خانوم، دختر خانوم ، دختر خانوم، امروز چندمه؟ بیست و هفتم؟ کدوم بیست و هفتم؟

زن سبزواری را چند ماه پیش آورده اند بعد از مدتی شکمش بالا آمده. حامله است. نه اسمش را می دانند نه حرفی می زند. مانند بقیه زنها شناسنامه ندارد.

فاطمه می گوید: مشهد که بودم پسرم زنگ زد خوب گفتش که... چی کار کردین برای من؟

زن دیگری به نام سکینه می گوید: کارم رو پیگیری کردید؟ منو دادگاهی کنید! به آقای شاهرودی بگید!

سکینه زنی درشت است با ریش. ۵۰ ساله است. از ترمینال جنوب به سرا ی احسان آورده شده. مدت دوماه در ترمینال جنوب سیگار و مواد مخدر می فروخته. به اصطلاح "ساقی" ترمینال بوده. می خواهد برگردد سر کار قبلی اش. صیغه ۶ یا ۷ نفر از رانندگان یک آژانس مسافربری بوده.

"رانندگی را با کادیلاک شروع کردم"

فرخنده می گوید:

"مادرم خونه اش خیابان میرداماده. آپارتمان من خیابان یخچاله. تلفن مامانم و بنویس: (شماره تلفن می دهد.) بهش تلفن کن. ۵۲ سالمه. دانشگاه ملی رفتم موقعی که کنکور نداشت. بهداشت دهان و دندان. نرس دندانپزشکی ام، زبانم عالیه به خدا. من بی خانمان و ولگرد نیستم. خداشاهده موهامو زدن این ریختی شدم. این لباس ها اینطوریم کرده. ازم عکس نگیرید خیلی بی ریخت شدم. فقط دو سه ساعت تو خیابون بودم. زنگ یکی از همسایه های اونور کوچه رو زدم که یه تلفن بزنم، کارت نداشتم. در رو باز نکرد، انگار گداها اذیتش کرده بودن. آخه کوچه ما گدا زیاد رد می شه. دو تا دخترویک پسر دارم. پیش شوهرم هستن."

"شوهرم بهم خیلی خیانت کرد. اول عروسی منو تریاکی کرد. برادرش به اون تعارف کرد. اون باید می گفت به زنم تریاک تعارف نکن. منم تریاکی شدم. شوهرم تریاکی شد. دعواهام سر تریاک کشیدنش بود. منقل و وافورش رو پرت می کردم تو استخر خونه. بساط کباب برگ رو راه می انداخت برای آشتی. دندانپزشک بود. بخدا ما رو شوهرامون از بین بردن."

"شوهر دومم هم خوب نبود، از من کوچکتر بود، تعادل اخلاق نداشت، فقط پولدار بود، بچه حاجی! من خودم از اول کادیلاک زیرپام بود به خدا رانندگی رو با کادیلاک شروع کردم. پدرم سرلشکر بود شاه تیر بارونش کرد. آخه منو چرا باید قاطی دیونه ها بندازن، جنون ادواری ها."

"چرا اینطوری شد؟ دارم از بین می رم. من اینجوری نبودم، بهتر از این بودم . من غصه می خورم، غصه اینارو می خورم، غصه زندگیم رو می خورم، غصه اینکه مامانم ازم خبر نداره. در هفته دو بار بهم سر می زد. به خاطر فلج بودن دستام خودکشی کردم. می خوام برم آپارتمانم."

آمنه: بگویید آزادم کنند

"خانم میشه درد و دل کنم. خواهرم مریض احواله، ناراحتی داره، چهار تا بچه داره، من اومدم چادر مشکی بخرم این دندونم ( دندانهایش مصنوعی است) رو نشون بدم منو آوردن اینجا، دو ماه هم گذشت، هر چی میگن اطاعت می کنم ببینم بالاخره چه کار می کنند. چرا ولم نمی کنن؟ بگو چرا ولم نمی کنن؟ دو تا چهار تا بچه دارم."

فاطمه: با مهدی صحبت کردی؟ با دامادم چطور؟ بنویس (شماره تلفن همراهی را می دهد). مهدی، مجید. بهش بگو...

یک زن افغان می گوید: زن و بچه خونمون هستن منوآوردن اینجا چرا؟

زن دیگری به نام طلعت می گوید: این شماره را بگیر (شماره ای را می دهد). بگو وحید بیا مامانتو، طلعت رو ببر! از شاه عبدالعظیم آوردنم قربونت برم. دو ماه و دو روزه.

یک زن دیگر به نام زهره شروع به صحبت می کند: (شماره تلفنی را می دهد) ساعت هفت تلفن بزن برادرم پاشا، بگو بیاد منو ببره. تو پارک بودم، در کرج. رفتم آزادی مامورا گفتن اینجا چی کار می کنی گفتم دارم استراحت می کنم منوآوردن اینجا.

زهره: خانم چرا کچل کردن؟ برادرم نماینده فنی جورج بوش در ایرانه! حسابداری صنعتی خوندم. کار می کردم. طلاق گرفتم. شوهرم اقامت گرفت و رفت دو تا پسرام رو هم برد. گفتم دنیا بزرگه. با برادرم زندگی می کردم. اون گاراژ داره خرج منو می ده.

اکرم: شما مجله فیلم نداری با خودت؟ سه ساله اینجام.

آمنه: منم با خواهرم زندگی می کنم رفته بودم چادر بخرم آوردنم اینجا بگین آمنه رو آزاد کنن!

زهره: اومدن اینجا فیلم برداری من یه قر دادم. گفتن چی کار می کنی! به دکتر گفتم این مامور منه یا بهیار؟ خوب قرم آمد. میخوام برم سر خونه و زندگیم. من تو خونه بهترین میوه ها رو می خوردم. سیب و خیارها اونقدر می موند که خراب می شد.

آمنه: به اینا چه مربوطه که من شب تو خیابونم! هشت شب بود!

اکرم: جشنواره فیلم فجر رفتی؟ امسال نرفتی! من مرخصی می رم خونه و برمی گردم. اینجا مثل پانسیونمه .۳۷ سالمه... آره...

زهرا: بهم بگو دقیقا چه طوری مرخص می شم، با قرص یا دارو؟ مادرم منو آورده . از راه آهن. رفته بودم دنبال کار. شبها کارها تعطیله. راه می رفتم. تو پارک می خوابیدم. ۲۴ سالمه. مادرم تلفن نداره. من اصلا شانس ندارم. ازدواج؟ تا سوم دبیرستان درس خوندم که عاشق شدم. ما اصلا شانس نداریم. هیچ کدممون. خواهرام، من . محمد گفت ازدواج کنیم گفتم بکنیم. سر عقد نیومد. ماهیچکدممون شانس نداریم . راه می رم.

زهرا پس از برهم خوردن عروسی اش از خونه بیرون زده و چند شبانه روز در خیابان می گذراند او را دیروقت شب در حالی که بی هدف و گیج راه می رفته به سرای احسان می آورند. پدر و مادرش به دنبالش می آیند اما زهرا با آنها به خانه بر نمی گردد.

رقیه ۴۵ سالش است نمی داند چه شده که سر از اینجا درآورده. مشکل حنجره دارد و به سختی حرف می زند. سال هاست در این مرکز زندگی می کند مدت زمانی را که در حیاط راه می روم او کنار من است و زیر گوشم زمزمه می کند: برام یه شوهری پیدا کن...

می گوید: ۲۳ سالگی نامزد داشتم کاری که نباید بکنه کرد. حامله شدم و فرار کرد و رفت. کورتاژ کردم. اگر بود، الان بچم ۲۵ سالش بود. عاشق مرتیکه بودم گفت اگه منو دوس داری بذار سکس کنیم. چهار بار شوهر کردم. اولی معتاد بود، خودکشی کرد. گفتم اگر تریاک رو نذاری کنار ترکت می کنم. ترسید خودکشی کرد. دومی سکته کرد. سومی اذیت می کرد، طلاق گرفتم. چهارمی هم مرد. پدرم تاجر فرش بود. مستمری اونو نمی گیرم فایده نداره تموم می شه. می مونم تو خیابون.

گلنار، می گوید که کسی را بیرون دارد. بهرام راننده آخر خطه. از آزادی مسافر می زند. کارش نیمه های شب شروع می شود. از من می خواهد با خودم بیرون ببرمش. چشمک می زند و می خندد. می گوید: تو چرا بیرونی؟

"اینجا حوصله ام سر می رود"

مهبونه: خواب دیدم یه جایی هستیم هتل مانند، داریم هندوانه می خوریم. برادرم هست، شوهرم هست. داریم صحبت می کنیم. درباره سیگار کشیدن. من داشتم سیگار می کشیدم، برادرم برام فندک زد. شما هم سیگار می کشید؟ اینجا نبود، خونمون هم نبود، یه جای دیگه بود. داشتم نگاه می کردم، می گفتم چه جای تمیز و قشنگیه. مبل داشت، تخت، یه جای تمیز... آینه و میز آرایش. ما سه تا فقط بودیم، بقیه بالا بودن.

یازده و نیم ماهه اینجام . یه مددکار منو آورد. قرار شد چهار روز اینجا بمونم قبلش بیمارستان بهزیستی کرج بودم. من با خواهرم بودم. ماشین گرفتیم، به راننده گفتم برو خیابون ژاندارمری، منو برد کلانتری پیاده کرد. من با شوهرم بودم. با شوهرم کاری نداشتن. دکتر گفت سالمم. بردنم بیمارستان گفتن ناراحتی اعصاب دارم. می خوام برگردم کرج.

زهره دیشب برای چندمین بار رگ دستش را زده. با یک زن روابط جنسی داشته. مددکارها پس از بررسی، آن دو را از هم جدا می کنند. زهره رگش را می زند. حالا قرار است به بیمارستان رازی منتقل شود. ۲۱ سالش است. بیشتر عمرش را در بهزیستی و سرای احسان گذرانده است. جوان و زیبا و شاداب است. می خواهد برود بیرون. می گوید: می خوام زندگی کنم. برم مغازه، برم خرید با دوستام، برم پارک، یه کاری کنم بالاخره.. اینجا حوصله ام سر می ره، حوصله ام سر می ره.

پری: خواب دیدم نشستیم دور هم یکی می خنده، یکی گریه می کنه، بعد یه نامه مهر شده بهم دادن. باز که کردم یه عالمه ماهی پرید بیرون.

به ادعای خودش در یک نزاع خانوادگی ضربه خورده بعد از چهار روز در بیمارستان بهزیستی به هوش می آید. چهار فرزند دارد که دو تای انها آمریکا هستند.

آرزو و زیارت مکه

آرزو ۳۳ سالش است. اما مانند یک پیرزن ۶۰ ساله به نظر می آید. خواب زیاد می بیند. همه مکان های مقدس، از حرم امام حسین در کربلا گرفته تا حرم امام رضا و حضرت معصومه را در خواب زیارت کرده. حتی یک بار در خواب به مکه مشرف شده. برای زن های خانه طلب آمرزش می کند و دعا.

دیگران به او می گویند: آرزو خوابیدی؟ آرزو دعا کن، دست به ضریح بکش از طرف من.

پنج ماه است که به سرای احسان آمده. دو ماه در پارک خوابیده بود. از پدر شهید شده اش چهار باب مغازه و خانه به جای مانده که او می گوید عمویش بالا کشیده و او را حواله خیابان کرده است. از سه سالگی که پدرش مرده آرزو کلفتی کرده.

می نشینم، می میرم، می ترسم...

پروین: آتنا دخترمه! احساس می کنم، همش احساس می کنم پیش منه و گریه می کنم. شب خواب دیدم کور شدم، تو خواب به آرزو گفتم دعام کن. یهو چشمامم خوب شد، اما الان یه هفته است چشمام ازش آب میاد. به دکتر گفتم نکنه کور بشم. گفت نه. قطره داد. از بس گریه می کنم برای آتنا. چشم باز کردم شوهرم دادن، برادرم مرد دخترم مریض شد و مرد رفتم سراغ اعتیاد. خانوادم سطح بالا هستن .عارشون میاد منو ببرن. می گفتن اعتیاد داری. حالا که شش ساله اینجام و ترک کردم نباید منو ببخشند؟

مهری ۱۸ ساله است بیشترعمرش را در بهزیستی و سرای احسان گذرانده. می گوید: رفتم مددکاری گفتم بذارین برم. شبها یه حالتی بهم دست می ده. نمی خوام اینجا بمونم. خسته شدم. هیچ کاری نمی کنم. گفتم امتحانم کنید ببینید کجا می رم. می رم هتل، مسافرخونه، یه جایی دیگه. وای کجا برم! حرف می زنم. اما نمی تونم برم بیرون. بلد نیستم جایی رو. اصلا بیرون نرفتم. فقط مدرسه که می رفتیم با خواهرم از مغازه خوراکی می خریدیم. دیگه هیچی.

اکرم چیزی نوشته که برایم می خواند: احساس وانهادگی، رها شده در بیابان، سرسام گرفتگی، حالت روانی حیوان شلی را دارم که نه میمیرد و نه پای شلش را فراموش می کند. هم راه می رود هم به اطرافش احساس دارد اما درونش بیابان است. یادداشت های روزانه ام کو؟ ندارم. چه بلایی به سرم آمده که نقش قیر داغ شدم! خانه شلوغ است. اینها چه می خواهند؟ چرا دلیلی برای دوری از اینجا ندارم؟ بهار شده. من درآستانه ام یا در انتها یا در میانه یا حاشیه؟ ( اکرم سیگارش را روشن می کند) چی شد؟ احساس دود شدن. می خواهم به چیزی دست بکشم، غیرعادی است؟ پا به فرار می گذارم غیرعادی است؟ می نشینم، می میرم، می ترسم...

منبع : بی بی سی فارسی

«ناصر عبداللهی» درگذشت

ناصر عبداللهی»خواننده پاپ کشورمان ظهر دیروز در بیمارستان شهید هاشمی‌نژاد تهران درگذشت.

«ناصرعبدالهی» خواننده‌ معروف ترانه «ناصریا» بامداد سوم آذر ماه در بیمارستان خلیج فارس بندرعباس به دلیل مشکل کلیوی و از کار افتادن کلیه‌ بستری شد و سپس به کما رفت و بعد از چند روز به بیمارستان شهید محمدی بندرعباس منتقل و در بخش ICU این بیمارستان بستری شد و سپس به تهران منتقل شد.وی ظهر امروز در بیمارستان شهید هاشمی‌نژاد تهران درگذشت.
بنابر این گزارش در ملاقات دیروز «امیدوار رضایی»رئیس کمیسیون بهداشت و درمان مجلس از این هنرمند علت به کما رفتن وی را ضربه وارده به سر بر اثر زمین خوردگی اعلام کرد.
«ناصر عبداللهی» دهم دی ماه 1349 در محله مسجد بلال بندرعباس متولد شد.وی فرزند سوم خانواده بود و چهار فرزند به نام‌های نوید، نازنین، نامی و نینا دارد.
پیکر مرحوم«ناصر عبداللهی»از مقابل تالار وحدت تشییع می‌شود.که زمان آن متعاقبا اعلام خواهد شد.


منبع: سادات نیوز

باورم نمیشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پاییز

بعد از مدت ها از پنجره بیرون رو نگاه میکنم کم کم برگا دارن سبزی خودشون رو با رنگ پاییز عوض میکنن  راستی چرا درخت  اینقدر زود از برگ  خسته میشه؟ منم دیگه از خودم خسته شدم از همه چیز خسته شدم می خوام مثل درخت همه اون چیزایی که دارم آروزهای محال, بچه بازی هام , زود باوری هام , اعتماد به همه و... همه چیزهایی که باعث شده حالم از خودم بهم بخوره بندازم دور میخوام خالی بشم از همه چیز  می خوام یه رامین جدید بسازم رامینی که به هر کسی اعتماد نکنه ساده نباشه و... ای خدا چقدر پاییز رو دوست دارم پاییز امسال خیلی برام با سالهای دیگه فرق میکنه  یه جوری شدم نگاهم به همه چیز عوض شده به زندگی به دوستام دوستایی که

این روزها تقریبا دو برابر گذشته شدن ولی من بیشتر از گذشته احساس تنهایی میکنم

احساس میکنم که کسی جز خدا رو ندارم خدایی که یه مدت بود که حسابی فراموشش کرده بودم

---------------------------------------

پ-ن:

 

رمضان

سلام دیروز اول ماه رمضون بود منم که امسال به خودم قول دادم تا آخرین روز روزه  بگیرم 

دیروز روز اول بود واسه سحر بیدارم نکردن چون اصلا نخوابیده بودم که بیدار بشم جاتون خالی به

جای ۲ نفر سحری خوردم طول روزم زیاد گرسنه نبودم افطار هم که شد اینقدر خورده بودم که نمیتونستم

حرکت کنم بلاخره روز اول بود . ولی دارم به این فکر میکنم که با گرسنگی یا نخوردن ناهار وصبحانه نمیشه به خدا نزدیک شد

چون من همیشه خدا نه صبحونه می خورم نه ناهار اگه این طوری بود من باید الان دیگه به خدا رسیده بودم

فکر میکنم تو این ماه از گرسنگی مهم تر میشه دروغ نگفت دلی کسی رو نشکست و... این ماه بهترین فرصت برا این کارا ست چون تو این ماه آدم خدا رو بیشتر احساس میکنه و  وقتی که می خواد یه کار بدی رو انجام بده مثلا دل یه نفر رو بشکنه زود یادش میفته که یکی اون بالا داره نگاهش میکنه ...

تن فروشی به عنوان یک شغل رسمی

 

شهرزاد نیوز: در آمستردام پایتخت هلند همه به گونه های مختلف مشغول کسب و کارند.در این شهر محله ای هم به نام چراغ قرمزها وجود دارد که در آن زن های تن فروش، پشت ویترین هائی که معمولا با چراغ های نئون قرمز رنگ تزئین شده اند می ایستند و باحرکات تحریک آمیز سعی در جذب مشتری می کنند. این مرکز از مناطق توریستی آمستردام محسوب می شود و در تبلیغات شهرداری برای جذب توریست سرمایه گذاری هنگفتی روی آن صورت می گیرد. مصاحبه زیر ، گفتگویی است با یکی از زن هایی که روزانه پشت یکی از ویتزین های محله چراغ قرمز می ایستد. زمانی که پشت ویترین نباشد، پرده مغازه می افتد . این نشانه آن است که وی با "مشتری" در بستر است و "مشغول کار" است. مصاحبه شونده که نمی خواهد نامش فاش شود، زن زیباروئی است که درهلند متولد شده و 24 سال سن دارد. رفتار ساده ای دارد و از گفتگو امتناع نمی کند. او 4 سال است که در این محله چراغ قرمز آمستردام اتاقی اجاره کرده ومشغول تن فروشی است. انگیزه اش از تن فروشی را اینگونه توضیح می دهد: "این شغل من است ومن این شغل را دوست دارم چون با این شغل خیلی آسان در آمد زیادی دارم." وی می گوید این شغل را با کمال آزادی برای خود ش انتخاب کرده و خانواده اش هم از شغل اومطلع هستند. اوبا پدرش زندگی می کند و می گیود که مرد دیگری در زندگی اش نیست. به اعتقاد او مردانی که با او دوست می شوند و رابطه عاطفی بر قرار می کنند فقط یک هدف دارند وآن هم سوءاستفاده از پول اوست. وی اضافه می کند : " تا زمانی که من مشغول به این کار هستم نمی خواهم دوست پسر بگیرم." این زن تن فروش، هم مشتریان زن دارد و هم مشتریان مرد. روزانه 10 تا 15 مشتری به وی مراجه می کنند که از هرکدام حداقل 50 یورو برای 15 دقیقه همبستری دریافت می کند. او برای رضایت مشتریان خود، در مقابل دریافت پول ، تن به همه کار می دهد. به گفته خودش در ماه 10 هزار یورو در آمد دارد که سه هزار یورو رابابت کرایه اتاق کارش به صاحب ملک می پردازد. به گفته او اگر زن های تن فروش مورد آزار واذیت مشتریان قرار بگیرند، سریع به پلیس تلفن می کنند وپلیس به کمک آنهامی آید وآن ها را حمایت می کند. وقتی از سلامتی جسمانی وی پرسیده می شود، می گوید: "من کارم را بدون کاندوم انجام نمی دهم و به این طریق از بیماریهای جنسی جلوگیری می کنم." در محله چراغ قرمز آمستردام زن های های 18 تا55 ساله مشغول به تن فروشی می باشند. به عنوان آخرین سوال از وی پرسیده می شود که تا چه زمانی می خواهد به این کار ادامه دهد ، می گوید : "من می خواهم 2 سال دیگر دست از این کار بردارم و تشکیل زندگی دهم و بچه دار شوم تا اون زمان می خواهم پولم راپس انداز کنم تا برای آینده ام پول کافی داشته باشم."

زن مصاحبه شونده

منبع:شهرزاد نیوز

نظرتون در مورد فرهنگ اروپایی ها چیه؟